عشق من و سعیدعشق من و سعید، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره
باباسعیدباباسعید، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
مامان عاطیمامان عاطی، تا این لحظه: 33 سال و 4 ماه سن داره
فرشته آسمونی مافرشته آسمونی ما، تا این لحظه: 7 سال و 27 روز سن داره
هم خونه شدن ماهم خونه شدن ما، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

زندگی من وسعید و ...

روز مادر مبارک

سلام عشق مادر.خوبی نفسم؟ امروز گفتم "مادر"؛ اره مادر وازه بزرگیه که من هنوز لیاقتشو پیدا نکردم.دعا کن نفس مامان که ان شاالله سال  دیگه همه منتظرا مامان بشن مامانی امروز روز مادره و من تنهام بابایی رفته سرکار من الان خونه مامانی فاطمه ام.دیشب دوستای بابایی خونه ما دعوت بودن خیلی خسته شدم ببخشید اگه اذیت شدی روز سه شنبه 18 فروردین زمان مناسبی برای حجامت بود با مامانیا و آقاجون و بابایی رفتیم حجامت.من حالم بد شد دیگه دکتر حجامتم نکرد.کلی بهم خندیدن همش شما رو حس میکنم نفسم،امیدوارم من و بابایی رو قابل بدونی و زودی بیای پیشمون مواظب خودت و خوبیات باش نفسم   ...
21 فروردين 1394

دو سالگرد ازدواجمون...

سلام عشق مامانی.خوبی عزیزدلم؟ عزیزم امروز سالگرد نامزدی من و باباجونه. چقدر زود دوسال گذشت.قضیه ازدواج من و بابایی از اونجا شروع شد که عمه جون با اعظم(یکی از دوستای مسجد) دوست بوده یه روز میپرسه یه دختر خوب سراغ نداری برا داداشم.اونم شماره مارو بهشون میده که چندبار زنگ میزنن که مامانی زهرا میگه من مشهدم دیگه بی خیال میشن تا 9 فروردین92 که بابایی میره کوه وقتی برمیگرده عمه جون میگه مامان پاشو یه جا زنگ بزنیم شاید بخت سعید باز شه (دلش برا بابایی سوخته ).خونه ما زنگ میزنن ما خونه نبودیم از اونطرف ما قرار نبود دیگه تا فارغ التحصیلی من خاستگار قبول کنیم.وقتی از مهمونی اومدیم آقاجون دید یه شماره غریبه رو تلفن افتاده گفتن حتما مهمون بوده می...
16 فروردين 1394

عیدت مبارک نفسم

سلام عشق مامانی،خوبی عزیزکم؟ عید شما مبارک نفسم مامانی گلم ببخشید دیر اومدم.تعطیلات بود و من و باباجونت.ان شاالله سال دیگه شما کنار من و بابایی باشی مامانی اتفاقات زیادی افتاده دوس دارم برات تعریف کنم باباجون از 26 اسفند تعطیل شدن و من از 27؛دو روز آخر با باباجون کارای خونه رو انجام دادیم؛بعد ازظهر 29 اسفند خاله پری اومد و ما فهمیدیم که یه کوچولو تلاشمون بی فایده بوده ؛تحویل سال ساعت 2.15 بامداد بود من خوابم برد اما باباجون بیدار بود وساعت 2 من رو بیدار کرد اون لحظه برا همه دعا کردم مخصوصا عمه محبوبه و خاله زهرا و عمو مسعود،ان شاالله خوشبخت بشن ابنم عکس اولین سفره هفت سین مون        &n...
12 فروردين 1394

دعوت نامه...

سلام عشق مامانی.خوبی عزیزکم خبر خبر عزیزم بالاخره باباجون راضی شد که شما رو دعوت کنیم به این دنیا.نمیدونی چقدر خوشحالم مامانی گلم ما پنج شنبه 21 اسفند و شنبه 23 اسفند(9 ماهگرد عروسیمون) برای شما دعوت نامه فرستادیم البته زیاد امیدی بهش نیست آخه زمان تخمک گذاریم گذشته و باید هفته بعد خاله پری تشریف بیاره ولی خدارو چه دیدی اگه خداجون صلاح بدونه  ان شاالله شما از همین فرصت استفاده میکنی و مهمون دلم میشی الان که مشغول خونه تکونی هستیم البته زیاد کار ندارم آخه هنوز 9 ماهه اومدیم خونه خودمون و خونه تمیزه سبزه هم هنوز نکاشتم دعاکن هفت سین امسالم خوب بشه آخه سال اوله دوست دارم عالی باشه.ان شاالله اگه خوب شد عکسشو میذارم ...
24 اسفند 1393

دلم تنگته...

سلام عشق مامانی.خوبی عزیز دلم؟ مامانی دلم خیلی برات تنگ شده با اینکه هنوز هیچ خبری از اومدن شما نیس من دارم تموم لحظه هامو با یاد شما سپری میکنم.شاید باورت نشه اما ساعتی نیس که بدون یاد شما طی بشه. اما مامانی گلم بابا سعید هنوزم که هنوزه راضی نشده نمیدونم چی تو فکرشه که به من نمیگه وقتی بهش میگم مگه نامحرمم ناراحت میشه نمیتونم هیچی بگم فقط باید تسلیم بشم.به هیچ کسم نمیتونم چیزی بگم چون به همه گفتیم هنوز بچه نمیخوایم ولی بی خبرن از دل من که دارم از عطش نبودنت میمیرم مامانی من تصمیم گرفتم دیگه به بابایی اصرار نکنم. ازم ناراحت نشی ،من تموم تلاشمو کردم اما دیگه نمیتونم اصرار کنم مجبورم دلتگیمو خودم تنهایی به دوش بکشم کاش بابایی درک ...
10 اسفند 1393

تولد حضرت زینب (س)

سلام عشق مامانی.خوبی عزیزکم؟ عزیزم پریشب خانواده باباجون خونه ما شام دعوت بودن به مناسبت تولد عمه جون و بابایی که3و4 اسفند بود یه کیک خریدیم که سورپرایزشون کنیم.من اشتباهی فکر کردم که 4و5 اسفند بوده گفتم چهارم دعوت کنیم که وسط دو روز باشه.شب تولد حضرت زینب هم بود .خوش گذشت فقط جای شما خالی بود ان شاالله سال دیگه این موقع بغلم باشی                   دیروز روز مهندس و پرستار بود چند نفرم بهم تبریک گفتن عزیزم دیشب بابایی مرخصی داشت ناهار خونه مامانی زهرا بودیم بعداز ظهر رفتیم خونه خاله جون محبوبه یه سر به بچه ها زدیم بعدم رفتیم پیش دکتر بلقان آبادی ب...
6 اسفند 1393