سلام گلم،خوبی نفسم؟ عزیز دلم روز سه شنبه1/17 ساعت 5صبح رفتیم مشهد و ساعت 10بابایی بستری شد ساعت یازده و نیم باباجون رو بردن اتاق عمل قرار شد تا ساعت یک بابایی رو بیارن تا ساعت دو و نیم بابایی رو نیاوردن نمیدونی چی کشیدم ،دکتر ساعت یک گفته بود منو صدا بزنن رفتم پشت در اتاق عمل ولی نیومد مردم و زنده شدم فقط اشک میریختیم خدایا این لحظات رو برا هیچ کس نده خیلی سخت بود تک و تنها با کلی استرس.... خلاصه خیلی سخت گذشت صبح مامان فاطمه زنگ زد که شما کجایی؟ من خواب دیدم بیمارستانین و سعید عمل کردهو شما گریه میکنی کلی چیزی گفتیم که چیزی نیست و ما بیمارستان نیستیم آخرش هم باور نکرد فعلا همه بهمون شک کردن دعا کم لو نریم عزیزم...