عشق من و سعیدعشق من و سعید، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره
باباسعیدباباسعید، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
مامان عاطیمامان عاطی، تا این لحظه: 33 سال و 4 ماه سن داره
فرشته آسمونی مافرشته آسمونی ما، تا این لحظه: 7 سال و 27 روز سن داره
هم خونه شدن ماهم خونه شدن ما، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

زندگی من وسعید و ...

دو سالگرد ازدواجمون...

1394/1/16 18:07
نویسنده : مامان آینده
299 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامانی.خوبی عزیزدلم؟آرام

عزیزم امروز سالگرد نامزدی من و باباجونه.آرام

چقدر زود دوسال گذشت.قضیه ازدواج من و بابایی از اونجا شروع شد که عمه جون با اعظم(یکی از دوستای مسجد) دوست بوده یه روز میپرسه یه دختر خوب سراغ نداری برا داداشم.اونم شماره مارو بهشون میده که چندبار زنگ میزنن که مامانی زهرا میگه من مشهدم دیگه بی خیال میشن تا 9 فروردین92 که بابایی میره کوه وقتی برمیگرده عمه جون میگه مامان پاشو یه جا زنگ بزنیم شاید بخت سعید باز شهخندونک(دلش برا بابایی سوختهقه قهه).خونه ما زنگ میزنن ما خونه نبودیم از اونطرف ما قرار نبود دیگه تا فارغ التحصیلی من خاستگار قبول کنیم.وقتی از مهمونی اومدیم آقاجون دید یه شماره غریبه رو تلفن افتاده گفتن حتما مهمون بوده میخواسته بیاد خونه.با شماره تماس گرفتن که از قضا خاستگار بود و با کلی اصرار من راضی شدم بیان.زیبا

خلاصه 10 فروردین عمه جون و مامانی اومدن خونه ما؛11فروردین بابایی و عمه جون و مامانی اومدن خونمون که اولین بار بود من و بابایی هم دیگه رو دیدیم؛12 فروردین همه بودن غیر از عمو مسعود؛که اون شب اولین صحبتا رو با باباحون داشتیم.خجالت

صبح 14فروردین من خواب بودم که بابایی و مامانی اومدن مدارک من رو گرفتن بردن محضر.شب چهاردهم برا صحبتای آخر اومدن و صبح پنج شنبه 15 فروردین با مامانی و خاله محبوبه رفتیم آزمایش،عصر پنج شنبه رفتیم خرید حلقه و آینه شمعدون.زیبا

بالاخره 16 فروردین 92 ساعت 5 جشن نامزدی داشتیم و تو خونه عقد کردیمخجالتآرام

خداروشکر که باباجون شمارو به من داد.واقعا در کنارش خوشبختم.امیدوارم بابایی هم در کنار من احساس خوشبختی کنهآرام

ان شاالله سال دیگه شما کنار ما باشی و خوشحالی مارو دوچندان کنیمتنظرمحبت

مواظب خودت و خوبیات باش نفسمبوسبوسمحبتمحبت

 

                    

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله زهرای نی نی
27 فروردین 94 18:01
منم حضور داشتم البته خاله جونی....
مامان آینده
پاسخ
فدای حضورت عزیزترینم