دو سالگرد ازدواجمون...
سلام عشق مامانی.خوبی عزیزدلم؟
عزیزم امروز سالگرد نامزدی من و باباجونه.
چقدر زود دوسال گذشت.قضیه ازدواج من و بابایی از اونجا شروع شد که عمه جون با اعظم(یکی از دوستای مسجد) دوست بوده یه روز میپرسه یه دختر خوب سراغ نداری برا داداشم.اونم شماره مارو بهشون میده که چندبار زنگ میزنن که مامانی زهرا میگه من مشهدم دیگه بی خیال میشن تا 9 فروردین92 که بابایی میره کوه وقتی برمیگرده عمه جون میگه مامان پاشو یه جا زنگ بزنیم شاید بخت سعید باز شه(دلش برا بابایی سوخته).خونه ما زنگ میزنن ما خونه نبودیم از اونطرف ما قرار نبود دیگه تا فارغ التحصیلی من خاستگار قبول کنیم.وقتی از مهمونی اومدیم آقاجون دید یه شماره غریبه رو تلفن افتاده گفتن حتما مهمون بوده میخواسته بیاد خونه.با شماره تماس گرفتن که از قضا خاستگار بود و با کلی اصرار من راضی شدم بیان.
خلاصه 10 فروردین عمه جون و مامانی اومدن خونه ما؛11فروردین بابایی و عمه جون و مامانی اومدن خونمون که اولین بار بود من و بابایی هم دیگه رو دیدیم؛12 فروردین همه بودن غیر از عمو مسعود؛که اون شب اولین صحبتا رو با باباحون داشتیم.
صبح 14فروردین من خواب بودم که بابایی و مامانی اومدن مدارک من رو گرفتن بردن محضر.شب چهاردهم برا صحبتای آخر اومدن و صبح پنج شنبه 15 فروردین با مامانی و خاله محبوبه رفتیم آزمایش،عصر پنج شنبه رفتیم خرید حلقه و آینه شمعدون.
بالاخره 16 فروردین 92 ساعت 5 جشن نامزدی داشتیم و تو خونه عقد کردیم
خداروشکر که باباجون شمارو به من داد.واقعا در کنارش خوشبختم.امیدوارم بابایی هم در کنار من احساس خوشبختی کنه
ان شاالله سال دیگه شما کنار ما باشی و خوشحالی مارو دوچندان کنی
مواظب خودت و خوبیات باش نفسم