عشق من و سعیدعشق من و سعید، تا این لحظه: 11 سال و 16 روز سن داره
باباسعیدباباسعید، تا این لحظه: 37 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
مامان عاطیمامان عاطی، تا این لحظه: 33 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
فرشته آسمونی مافرشته آسمونی ما، تا این لحظه: 7 سال و 15 روز سن داره
هم خونه شدن ماهم خونه شدن ما، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

زندگی من وسعید و ...

اولین سالگرد همخونه شدن من و سعیدم

سلام عشقم.خوبی عزیزدلم 93/3/23 روزجمعه مصادف با نیمه شعبان تاریخ همخونه شدن من وباباجونه عزیزم ان شاالله صد سال دیگه کنار هم با شادی و سلامتی زندگی کنیم امیدوار بودم برا این روز خدا شما رو به ما هدیه بده اما خوب خداجون دوست نداشت الان بیای پیشمون ولی امیدم به امام حسن(ع) هس.دلم روشنه ان شاالله تولد آقا شما رو هدیه بگیریم راستی مامانی جات خالی بود سفر خوش گذشت3/12 راه افتادیم و رفتیم شمال با خانواده بابایی البته بدون عمو مسعود، 3/15 جمعه شب رسیدیم خونه چهارشنبه هفته پیش بابایی بخاطر شما آزمایش داد الانم من سرکارم باباجون رفته دکتر نتیجه شو بگیره من خیلی استرس دارم ان شاالله هرچی مصلحته همون بشه زودی میام خبرشو میدم الان خیلی...
23 خرداد 1394

سفر

سلام عشقم،خوبی عزیز دلم؟ خدارو شکر ما که خوبیم مامانی اومدم بگم ان شاالله امروز قراره بریم مسافرت البته من الان سرکارم قرار شد ساعت سه راه بیفتیم که من امروز رو مرخصی نگیرم ان شاالله بعد از سفر گزارش کامل بهت میدم البته به شرط حیات راستی پس فردا یعنی نیمه شعبان سالگرد همخونه شدن ما به تاریخ قمریه ان شاالله سال دیگه نیمه شعبان بغلم باشی مواظب خودت و خوبیات باش نفسم ...
11 خرداد 1394

روز پدر مبارک...

سلام عشقم،خوبی نفسم؟ فدای عزیزم برم دلم خیلی برات تنگ شده.زودی بیا پیشمون دیگه عزیزم امروز 13 رجب روز پدره.این روز رو از طرف خودم و شما به بهترین همسر و ان شاالله بابای دنیا تبریک میگم ان شاالله صد سال کنار هم با خوشی زندگی کنیم امروز جات خالی با مامان فاطمه و بابای بابایی رفتیم کاشمربرا زیارت.خوش گذشت مریم دوستمم اومد دیدمش واقعا خوشحال شدم دوسال ندیده بودمش روز دوشنبه هفته قبلم با آقاجون و مامانی و باباجون رفتیم مشهد هم زیارت هم خرید لباس مجلسی ،شکر خدا خوب بود جات خالی تو حرم برا همه مامانای منتظر دعا کردم و از امام رضا(ع) عیدی خواستم ان شاالله به حق این روزای عزیز همه منتظرا دامنشون سبز بشه...الهی آمین مواظب خو...
12 ارديبهشت 1394

دو سالگرد ازدواجمون...

سلام عشق مامانی.خوبی عزیزدلم؟ عزیزم امروز سالگرد نامزدی من و باباجونه. چقدر زود دوسال گذشت.قضیه ازدواج من و بابایی از اونجا شروع شد که عمه جون با اعظم(یکی از دوستای مسجد) دوست بوده یه روز میپرسه یه دختر خوب سراغ نداری برا داداشم.اونم شماره مارو بهشون میده که چندبار زنگ میزنن که مامانی زهرا میگه من مشهدم دیگه بی خیال میشن تا 9 فروردین92 که بابایی میره کوه وقتی برمیگرده عمه جون میگه مامان پاشو یه جا زنگ بزنیم شاید بخت سعید باز شه (دلش برا بابایی سوخته ).خونه ما زنگ میزنن ما خونه نبودیم از اونطرف ما قرار نبود دیگه تا فارغ التحصیلی من خاستگار قبول کنیم.وقتی از مهمونی اومدیم آقاجون دید یه شماره غریبه رو تلفن افتاده گفتن حتما مهمون بوده می...
16 فروردين 1394
1