عشق من و سعیدعشق من و سعید، تا این لحظه: 11 سال و 24 روز سن داره
باباسعیدباباسعید، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه سن داره
مامان عاطیمامان عاطی، تا این لحظه: 33 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
فرشته آسمونی مافرشته آسمونی ما، تا این لحظه: 7 سال و 23 روز سن داره
هم خونه شدن ماهم خونه شدن ما، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

زندگی من وسعید و ...

میلاد پیامبر رحمت وزیارت امام رضا(ع)

سلام عزیزکم،خوبی نفسم؟ دیروز 17 ربیع الاول؛میلاد پیامبر اکرم بود . من وبابایی تصمیم گرفتیم بریم زیارت امام رضا(ع) جات خالی صبح ساعت 10 راه افتادیم هوا هم خیلی سرد بود.مامانی فاطمه  هم همراه ما اومد.نزدیک ساعت یک بود رسیدیم زیارت کردیم و نهار خوردیم ساعت 3.5راه افتادیم ساعت 6 رسیدیم خونه زیارت خوبی بود همونجا از امام رضا(ع) عیدی چند تا فرزند سالم و صالح خواستم بابایی هم از آقا عیدی خواسته بود اما به من نگفت امیدوارم سایه باباجون همیشه رو سرما باشه.ان شاالله بابایی همیشه شاد و سلامت باشه دوسش دارم هزارتا البته شماروهم دوست دارم عسیسم مواظب خودت باش نفسم ...
20 دی 1393

خداحافظ متی مازول...

سلام نفسم،خوبی گل نازم؟ عزیزم دیروز بابایی مرخصی گرفته بود ساعت 6 رفتیم پیش دکتر اسفندی.اول آزمایشها رو دید.گفت همه چیز عالیه بعد بابایی گفت قصد بچه دار شدن داریم اول کلی دعوا کرد که هنوز زوده،برین بگردین و ال و بل... ماهم گفتیم ما تصمیمون رو گرفتیم و دکتر هم قرصمو عوض کرد گفت تا سه ماه مصرف کن تا بدنت عادت کنه بعد میتونید اقدام کنید. برا 11.14 آزمایش نوشت دعا کن مامانی همه چیز خوب پیش بره بعد از دکتر با باباجون رفتیم شام جوجه خوردیم قضای شام تولدم بود قربون سعیدم برم که اینقد مهربونه . ان شاالله همیشه سایه عشقم رو سر ما باشه مواظب خودت باش نفسم            &nbs...
15 دی 1393

تولد مامان عاطی...

سلام نفسم.خوبی عزیز دلم؟امیدوارم همیشه سالم و سرحال باشی امروز تولد منه عزیزم.24 سالم شده.روز پنج شنبه بابایی برام یه اپی لیدی خرید.قربون بابایی برم که در همه حال به فکر من هست و چیزی برام کم نمیذاره از همین جا ازش تشکر میکنم ودعا میکنم ان شاالله سایشون همیشه رو سر من و شما باشه دیروز از صبح خونه مامان زهراجون بودیم قراربود بعد ازظهر بریم بیرون اما هممون خوابیدیم ساعت6 بیدارشدیم.بعد آقاجون گفت بریم خونه عمو علی تا رفتیم و برگشتیم ساعت نه و نیم بود که عمو سعید و خاله مرضیه مارو رسوندن خونه قرار بود شام بریم بیرون که با این اتفاقات شاممون تبدیل شد به نیمرو حالا قراره ان شاالله بابایی فردا مرخصی بگیره تلافی دیشبو در بیاریم جات خالی...
13 دی 1393

انتخاب اسم عزیز دلم...

سلام عشقم خوبی فدات شم؟ ما که خداروشکر خوبیم ملالی نیست جز دوری شما دیشب با باباجون صحبت شد سر اسم شما،من زمانی که رفتم نجف(سال 89) نذر کردم اسم پسرمو علی بذارم(البته اونجا مجرد بودم )،باباجون هم ارادت خاصی به حضرت فاطمه زهرا(س) دارن(خودبزرگ بینی نباشه اما به گفته باباجون ایشون منو از حضرت زهرا خواستن،کاش بتونم لایق بابایی باشم) بالاخره تصمیم گرفتیم ان شاالله اسم دخترامون رو فاطمه و زهرا واسم پسرامون رو علی و حسن و حسین بذاریم حتما میگی چه خبره ولی اگه خدابخواد تصمیم داریم 4،5تا بچه بیاریم تا انشاالله بتونیم چندتا سرباز برای آقا امام زمان(عج) تربیت کنیم تواین راه از خدا و ائمه اطهار کمک میخوایم شما هم برا ما ...
6 دی 1393

یلدات مبارک گلم

سلام گلم خوبی عزیزم؟حتما جات خوبه که افتخار نمیدی بیای پیش ما نفسم دیشب اولین شب یلدای من و بابایی تو خونه خودمون بود که مصادف بود با شام شهادت پیامبر(ص) و امام حسن(ع)،واسه همین من و بابایی رفتیم مراسم تکیه ،جات خالی تو راه برگشت یه بارون قشنگ می بارید بابایی برام باقالی خرید زیر بارون خوردیم و تا خونه پیاده اومدیم خیلی خوش گذشت برا شام رفتیم خونه مامانی فاطمه اونجا کلی ماجرا داشتیم با زودپز و عمه محبوبه آخه عمه جون از زودپز میترسه من عمه جون شما رو خیلی دوست دارم برا همین اینقد اذیتش کردم،اذیت کردنش خیلی حال میده ساعت 10 اومدیم خونه کلی با باباجون حرف زدیم تقریبا داره متقاعد میشه که شما رو داشته باشیم امروزم اولین روز...
1 دی 1393

من عاشق بابا سعیدتم عسلم

سلام نفسم دیروز ناهار رفتیم خونه مامانی،بابا سعید ساعت دو رفت سرکار ماهم رفتیم خونه خاله محبوبه،ان شاء الله 20روز دیگه نی نی کوچولوش به دنیا میاد.تاساعت ده شب خونشون بودیم.یکم کاراشو راست و ریس کردیم بعد عمو سعید و خاله مرضیه منو رسوندن خونه.نتونستم بخوابم .شبایی که بابایی سرکاره خیلی بهم سخت میگذره راستشو بخای یکم میترسم کاش بابایی تهاییمو درک کنه و قبول کنه که شما رو داشته باشیم مطمئنم با وجود شما ترس منم کم میشه صبح که برانماز پاشدیم دیدم سرما خوردم خیلی ناراحت شدم اصلا حال نداشتم برم شرکت اما مجبور بودم چند دقیقه پیش بابایی بهم زنگ زد کلی انرژی مثبت بهم داد سعید جونم دیوونه وار دوست دارم... ...
26 آذر 1393

اولین گام...

ماه پیش رفتم آزمایش های پیش از بارداری روز یکشنبه 23آذر رفتم پیش دکتر ترحمی، کلی منو دعوا کرد که چرا باردار نمیشی منم گفتم شوهرم راضی نمیشه گفت الان شرایط جسمیت عالیه باید هرچه زودتر باردار بشی بابایی سرکار بود تنها رفتم.تو راه برگشت کلی با خودم فکر کردم.من دوست دارم هرچه زودتر شما بیای تو زندگی مون.اما بابایی هنوز آمادگی نداره شب که بابایی از سرکار اومد بهش گفتم باید بچه دار شیم گفت باشه ایشالا یک ماه دیگه اقدام میکنیم باور نمیکنی صبح که رفتم سرکار یه حس خاصی داشتم بابایی که زنگ زد گفتم حرف دیشبت جدی بود؟گفت:فعلا چند ماهی باشه فکرامون رو بکنیم بعد کلافه شدم.نمیدونم چیکار کنم ...
25 آذر 1393

شروع زندگی ما...

سلام عزیزم امروز که دارم این مطلبو میذارم شما هنوز نیستی خاطرات زندگی مون رو برات میذارم به امید روزی که کنارم باشی من و بابا سعید 16فروردین 92روز جمعه عقد کردیم.من ترم آخر بودم تقریبا سه ماه از درسم مونده بود بخاطر همین سه ماه اول یکم بهمون سخت گذشت آخه من میرفتم مشهد بعد از فارغ التحصیلی همه چیز عالی شد روزای خوبی داشتیم و داریم کنار هم 23خرداد93 روز جمعه مصادف باتولد امام زمان(عج) جشن عروسیمون بود.جشن مختصری گرفتیم و رفتیم زیر یک سقف خدارو شکر زندگی خوبی داریم فقط وجود شما رو کم داریم گلم....
25 آذر 1393