اندر احوالات این روزها...
سلام نفسم،خوبی گلکم؟
عزیزدلم این روزا اتفاقات زیادی افتاده.زیاد حالم خوب نبود نتونستم بیام بنویسم.اما عیب نداره الان مفصل برات توضیح میدم
مامانی این دوره خیلی اذیت شدم سه روز کامل سردرد بودم به حدی که نمیتونستم چشمامو باز کنم ؛از شرکت که میرفتم خونه فقط میخوابیدم.بعد از اون سه روز طرف چپم درد گرفت جوری بود که پای چپم اینقدر سنگین شده بود که از درد نمیتونستم راحت راه برم.گفتم شاید شما قدم رو چشم ما گذاشته باشی و مهمون دلم شده باشی اما بابایی اصرار داشت بریم پیش دکتر خردمند.بالاخره به زور منو برد آخه من از دکتر خوشم نمیاد هرموقع میرم پیشش کلی دعوام میکنه خلاصه برام آزمایش نوشت برا بابایی هم گفت باید قبل از اقدام آزمایش بدی تا ببینم وضعیتت چطوره از این حرفش خوشم اومد گفت باید قبل از اقدام دو نفرتون میرفتین آزمایش.منم به بابایی گفتم بذار برا هفته بعد ببینیم چطور میشه شاید خدا خواست و نی نی اومد اینجوری نیاز به آزمایش شما نیست.من آزمایش دادم ان شاالله امروز میرم نتیجشو به دکتر نشون میدم دعاکن مشکلی نباشه عزیزم
روز چهارشنبه هم با بابایی و مامان فاطمه رفتیم مشهد برا کار جدیدمون ان شاالله سود داشته باشه برامون
خاله زهرا و مامان و باباش هم از شمال اومده بودن صبح که رسیدیم مشهد جات خالی رفتیم حرم خاله جون رواونجا دیدم خیلی خوشحال شدم 7 ماه بود ندیده بودمش.بعد ازظهر هممون اومدیم نیشابور.شام خونه مامان فاطمه بودیم.شب خونه ما خوابیدن.صبح با عمو مسعود و مامانی بردیمشون خیام و عطار و شادیاخ و جات خالی خوش گذشت نهار همه خونه ما بودن اما بابایی سرکار بود جاش واقعا خالی بود.راستی خاله جون برامون دوتا هدیه آورده که عکساشو برات میذارم.خاله جون اینقدر دوست داره همش به من میگفت بار سنگین برندار این کارو بکن اون کارو نکن به نی نی آسیب نرسونی.فکر کنم شمارو از من بیشتر دوست داره
خلاصه پنج شنبه عصر خاله جون شون رفتن مشهد.ان شاالله زودی ببینمش ذلم براش تنگ میشه
دیروزم که عید مبعث بود مراسم جهاز شماری خاله جون مرضیه بود از صبح تا شب اونجا بودیم من حالم زیاد خوش نبود.الان سه روزه عقب انداختم.دو تا بی بی چک گذاشتم منفی بوده.خیلی عصبی ام .
عزیزکم خودتو نشون بده دیگه طاقت ندارم فدات شم
ان شاالله زودی عکس بی بی چک با دو تا خط قرمز روبذارم
مواظب خودت و خوبیات باش نفسم