یه اتفاق ناخوشایند...
سلام عشق مامان،خوبی نفسم؟
دوسه روزه حالم خوب نبود سرما خوردم دیروز با عمه محبوبه رفتیم پیش دکتر خردمند چون بابایی عصر کار بود مجبور شدم با عمه جون برم از اونجایی که دکتر خردمند از همه قضایای ما خبر داره ازم سوال پرسید و گفت چیکار کردین منم مجبور شدم جواب بدم و گفت به شوهرت بگو بیاد تا دعوا کنم که حتما باید عمل کنه کلی منو دعوا کرد و عصبانی شد منم فقط میخندیدم ولی خیلی بد شد عمه جون فهمید
ولی من به باباجون نگفتم که عمه جون فهمیده عمه هم قرار شد به کسی نگهخداکنه لو نریم باباجون خیلی اذیت میشه
ببین چقدر داریم اذیت میشیم تورو خدا بیا دیگه
مواظب خودت باش عزیزم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی