عشق من و سعیدعشق من و سعید، تا این لحظه: 11 سال و 25 روز سن داره
باباسعیدباباسعید، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
مامان عاطیمامان عاطی، تا این لحظه: 33 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
فرشته آسمونی مافرشته آسمونی ما، تا این لحظه: 7 سال و 24 روز سن داره
هم خونه شدن ماهم خونه شدن ما، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

زندگی من وسعید و ...

انتخاب اسم عزیز دلم...

سلام عشقم خوبی فدات شم؟ ما که خداروشکر خوبیم ملالی نیست جز دوری شما دیشب با باباجون صحبت شد سر اسم شما،من زمانی که رفتم نجف(سال 89) نذر کردم اسم پسرمو علی بذارم(البته اونجا مجرد بودم )،باباجون هم ارادت خاصی به حضرت فاطمه زهرا(س) دارن(خودبزرگ بینی نباشه اما به گفته باباجون ایشون منو از حضرت زهرا خواستن،کاش بتونم لایق بابایی باشم) بالاخره تصمیم گرفتیم ان شاالله اسم دخترامون رو فاطمه و زهرا واسم پسرامون رو علی و حسن و حسین بذاریم حتما میگی چه خبره ولی اگه خدابخواد تصمیم داریم 4،5تا بچه بیاریم تا انشاالله بتونیم چندتا سرباز برای آقا امام زمان(عج) تربیت کنیم تواین راه از خدا و ائمه اطهار کمک میخوایم شما هم برا ما ...
6 دی 1393

یلدات مبارک گلم

سلام گلم خوبی عزیزم؟حتما جات خوبه که افتخار نمیدی بیای پیش ما نفسم دیشب اولین شب یلدای من و بابایی تو خونه خودمون بود که مصادف بود با شام شهادت پیامبر(ص) و امام حسن(ع)،واسه همین من و بابایی رفتیم مراسم تکیه ،جات خالی تو راه برگشت یه بارون قشنگ می بارید بابایی برام باقالی خرید زیر بارون خوردیم و تا خونه پیاده اومدیم خیلی خوش گذشت برا شام رفتیم خونه مامانی فاطمه اونجا کلی ماجرا داشتیم با زودپز و عمه محبوبه آخه عمه جون از زودپز میترسه من عمه جون شما رو خیلی دوست دارم برا همین اینقد اذیتش کردم،اذیت کردنش خیلی حال میده ساعت 10 اومدیم خونه کلی با باباجون حرف زدیم تقریبا داره متقاعد میشه که شما رو داشته باشیم امروزم اولین روز...
1 دی 1393

من عاشق بابا سعیدتم عسلم

سلام نفسم دیروز ناهار رفتیم خونه مامانی،بابا سعید ساعت دو رفت سرکار ماهم رفتیم خونه خاله محبوبه،ان شاء الله 20روز دیگه نی نی کوچولوش به دنیا میاد.تاساعت ده شب خونشون بودیم.یکم کاراشو راست و ریس کردیم بعد عمو سعید و خاله مرضیه منو رسوندن خونه.نتونستم بخوابم .شبایی که بابایی سرکاره خیلی بهم سخت میگذره راستشو بخای یکم میترسم کاش بابایی تهاییمو درک کنه و قبول کنه که شما رو داشته باشیم مطمئنم با وجود شما ترس منم کم میشه صبح که برانماز پاشدیم دیدم سرما خوردم خیلی ناراحت شدم اصلا حال نداشتم برم شرکت اما مجبور بودم چند دقیقه پیش بابایی بهم زنگ زد کلی انرژی مثبت بهم داد سعید جونم دیوونه وار دوست دارم... ...
26 آذر 1393

اولین گام...

ماه پیش رفتم آزمایش های پیش از بارداری روز یکشنبه 23آذر رفتم پیش دکتر ترحمی، کلی منو دعوا کرد که چرا باردار نمیشی منم گفتم شوهرم راضی نمیشه گفت الان شرایط جسمیت عالیه باید هرچه زودتر باردار بشی بابایی سرکار بود تنها رفتم.تو راه برگشت کلی با خودم فکر کردم.من دوست دارم هرچه زودتر شما بیای تو زندگی مون.اما بابایی هنوز آمادگی نداره شب که بابایی از سرکار اومد بهش گفتم باید بچه دار شیم گفت باشه ایشالا یک ماه دیگه اقدام میکنیم باور نمیکنی صبح که رفتم سرکار یه حس خاصی داشتم بابایی که زنگ زد گفتم حرف دیشبت جدی بود؟گفت:فعلا چند ماهی باشه فکرامون رو بکنیم بعد کلافه شدم.نمیدونم چیکار کنم ...
25 آذر 1393

شروع زندگی ما...

سلام عزیزم امروز که دارم این مطلبو میذارم شما هنوز نیستی خاطرات زندگی مون رو برات میذارم به امید روزی که کنارم باشی من و بابا سعید 16فروردین 92روز جمعه عقد کردیم.من ترم آخر بودم تقریبا سه ماه از درسم مونده بود بخاطر همین سه ماه اول یکم بهمون سخت گذشت آخه من میرفتم مشهد بعد از فارغ التحصیلی همه چیز عالی شد روزای خوبی داشتیم و داریم کنار هم 23خرداد93 روز جمعه مصادف باتولد امام زمان(عج) جشن عروسیمون بود.جشن مختصری گرفتیم و رفتیم زیر یک سقف خدارو شکر زندگی خوبی داریم فقط وجود شما رو کم داریم گلم....
25 آذر 1393