عشق من و سعیدعشق من و سعید، تا این لحظه: 11 سال و 15 روز سن داره
باباسعیدباباسعید، تا این لحظه: 37 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
مامان عاطیمامان عاطی، تا این لحظه: 33 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
فرشته آسمونی مافرشته آسمونی ما، تا این لحظه: 7 سال و 14 روز سن داره
هم خونه شدن ماهم خونه شدن ما، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

زندگی من وسعید و ...

دو سالگرد ازدواجمون...

سلام عشق مامانی.خوبی عزیزدلم؟ عزیزم امروز سالگرد نامزدی من و باباجونه. چقدر زود دوسال گذشت.قضیه ازدواج من و بابایی از اونجا شروع شد که عمه جون با اعظم(یکی از دوستای مسجد) دوست بوده یه روز میپرسه یه دختر خوب سراغ نداری برا داداشم.اونم شماره مارو بهشون میده که چندبار زنگ میزنن که مامانی زهرا میگه من مشهدم دیگه بی خیال میشن تا 9 فروردین92 که بابایی میره کوه وقتی برمیگرده عمه جون میگه مامان پاشو یه جا زنگ بزنیم شاید بخت سعید باز شه (دلش برا بابایی سوخته ).خونه ما زنگ میزنن ما خونه نبودیم از اونطرف ما قرار نبود دیگه تا فارغ التحصیلی من خاستگار قبول کنیم.وقتی از مهمونی اومدیم آقاجون دید یه شماره غریبه رو تلفن افتاده گفتن حتما مهمون بوده می...
16 فروردين 1394

عیدت مبارک نفسم

سلام عشق مامانی،خوبی عزیزکم؟ عید شما مبارک نفسم مامانی گلم ببخشید دیر اومدم.تعطیلات بود و من و باباجونت.ان شاالله سال دیگه شما کنار من و بابایی باشی مامانی اتفاقات زیادی افتاده دوس دارم برات تعریف کنم باباجون از 26 اسفند تعطیل شدن و من از 27؛دو روز آخر با باباجون کارای خونه رو انجام دادیم؛بعد ازظهر 29 اسفند خاله پری اومد و ما فهمیدیم که یه کوچولو تلاشمون بی فایده بوده ؛تحویل سال ساعت 2.15 بامداد بود من خوابم برد اما باباجون بیدار بود وساعت 2 من رو بیدار کرد اون لحظه برا همه دعا کردم مخصوصا عمه محبوبه و خاله زهرا و عمو مسعود،ان شاالله خوشبخت بشن ابنم عکس اولین سفره هفت سین مون        &n...
12 فروردين 1394

دعوت نامه...

سلام عشق مامانی.خوبی عزیزکم خبر خبر عزیزم بالاخره باباجون راضی شد که شما رو دعوت کنیم به این دنیا.نمیدونی چقدر خوشحالم مامانی گلم ما پنج شنبه 21 اسفند و شنبه 23 اسفند(9 ماهگرد عروسیمون) برای شما دعوت نامه فرستادیم البته زیاد امیدی بهش نیست آخه زمان تخمک گذاریم گذشته و باید هفته بعد خاله پری تشریف بیاره ولی خدارو چه دیدی اگه خداجون صلاح بدونه  ان شاالله شما از همین فرصت استفاده میکنی و مهمون دلم میشی الان که مشغول خونه تکونی هستیم البته زیاد کار ندارم آخه هنوز 9 ماهه اومدیم خونه خودمون و خونه تمیزه سبزه هم هنوز نکاشتم دعاکن هفت سین امسالم خوب بشه آخه سال اوله دوست دارم عالی باشه.ان شاالله اگه خوب شد عکسشو میذارم ...
24 اسفند 1393

دلم تنگته...

سلام عشق مامانی.خوبی عزیز دلم؟ مامانی دلم خیلی برات تنگ شده با اینکه هنوز هیچ خبری از اومدن شما نیس من دارم تموم لحظه هامو با یاد شما سپری میکنم.شاید باورت نشه اما ساعتی نیس که بدون یاد شما طی بشه. اما مامانی گلم بابا سعید هنوزم که هنوزه راضی نشده نمیدونم چی تو فکرشه که به من نمیگه وقتی بهش میگم مگه نامحرمم ناراحت میشه نمیتونم هیچی بگم فقط باید تسلیم بشم.به هیچ کسم نمیتونم چیزی بگم چون به همه گفتیم هنوز بچه نمیخوایم ولی بی خبرن از دل من که دارم از عطش نبودنت میمیرم مامانی من تصمیم گرفتم دیگه به بابایی اصرار نکنم. ازم ناراحت نشی ،من تموم تلاشمو کردم اما دیگه نمیتونم اصرار کنم مجبورم دلتگیمو خودم تنهایی به دوش بکشم کاش بابایی درک ...
10 اسفند 1393

تولد حضرت زینب (س)

سلام عشق مامانی.خوبی عزیزکم؟ عزیزم پریشب خانواده باباجون خونه ما شام دعوت بودن به مناسبت تولد عمه جون و بابایی که3و4 اسفند بود یه کیک خریدیم که سورپرایزشون کنیم.من اشتباهی فکر کردم که 4و5 اسفند بوده گفتم چهارم دعوت کنیم که وسط دو روز باشه.شب تولد حضرت زینب هم بود .خوش گذشت فقط جای شما خالی بود ان شاالله سال دیگه این موقع بغلم باشی                   دیروز روز مهندس و پرستار بود چند نفرم بهم تبریک گفتن عزیزم دیشب بابایی مرخصی داشت ناهار خونه مامانی زهرا بودیم بعداز ظهر رفتیم خونه خاله جون محبوبه یه سر به بچه ها زدیم بعدم رفتیم پیش دکتر بلقان آبادی ب...
6 اسفند 1393

شمارش معکوس...

سلام عزیزکم،خوبی عشق مامان؟ ان شاالله گل خنده همشه رو لبات باشه گلکم یک هفته ای میشه پست نذاشتم تو این هفته اتفاقات زیادی افتاد روز سه شنبه21 بهمن یه تصادف کوچیک داشتیم با سرویس شرکت،خدارو شکر کسی کاری نشد فقط یکم ترسیدیم. شب 22بهمن مهمون داشتیم به مناسبت ازدواج خاله مرضیه و عموسعید.همه بودن جز خانواده دایی میثم(دلیلشم مشخصه).بهشون یه چای ساز هدیه دادیم ان شاالله به سلامتی استفاده کنن جمعه شب هم  خونه مجید آقا؛دوست باباجون دعوت بودیم.خوش گذشت جات خالی بود عزیزم چند شب پیش خواب دیدم یه دختر ناز و تپل دارم داشتم بهش شیر میدادم وای چه حس خوبی بود خلاصه مامانی صبح تو راه شرکت داشتم فکر میکردم دیدم تقریبا چهل روز دیگه مون...
26 بهمن 1393

معرفی خاله جون زهرا...

سلام عشقم،خوبی عزیزکم؟ من که زیاد خوب نیستم یکی دو روزه حالت تهوع دارم ،میل به غذا ندارم،امروزم که اینقدر کمرم درد میکنه که سر کار طاقتم نمیاد عزیزم امروز خاله زهرا اومد اینجا .خیلی ذوق کرد آخه خاله جون نی نی خیلی دوست داره.ان شاالله باهم بریم عروسیش خاله زهرا یکی از بهترین دوستای منه ،4 سال دانشگاه ما باهم هم اتاق بودیم و از دو تا خواهر به هم نزدیک تر بودیم اما الان از هم دوریم آخه خاله جون بابل زندگی میکنه و 13ساعت تا اونجا راهه.4ماه پیش من و بابایی رفتیم بابل یک هفته مزاحمشون بودیم خیلی خوش گذشت جای شما خالی عشقم.روزی نیس که من به خاله جون فکر نکنم خیلی دوسش دارم دوریش واقعا داره اذیتم میکنه حتی با گذشت یک سال و نیم از فارغ ال...
19 بهمن 1393

اجازه دکتربرای اومدنت...

سلام عشقم.خوبی عزیزدلم،ان شاالله همیشه خنده رو لبات باشه نمیدونم چی بگم،نمیتونم خوشحالیمو بیان کنم خیلی خوشحالم.میدونی چی شده؟ خدایا شکرت خدایا هزارهزار مرتبه شکرت دیروز باباجون ساعت یک اومد دنبالم رفتیم دکتر خیلی شلوغ بود اما خداروشکر زود نوبتمون شد من خیلی استرس داشتم که خدا نکرده جواب آزمایشم خوب نباشه اما همینکه دکتر آزمایشو دید گفت عالیه،حتی از متی مازول بهتر جواب داده؛ گفت میتونید برا نی نی آسمونیتون دعوتنامه بفرستید.من که تو پوست خودم نمیگنجیدم گفت برین پیش متخصص زنان تا اقدامات لازم رو انجام بده،ان شاالله هفته بعد میرم پیش دکتر ترحمی شایدم با باباجون بریم پیش دکتر دوراندیش برا مشاوره ژنتیک،آخه باباجون خیلی حساسه میخ...
16 بهمن 1393