دو سالگرد ازدواجمون...
سلام عشق مامانی.خوبی عزیزدلم؟ عزیزم امروز سالگرد نامزدی من و باباجونه. چقدر زود دوسال گذشت.قضیه ازدواج من و بابایی از اونجا شروع شد که عمه جون با اعظم(یکی از دوستای مسجد) دوست بوده یه روز میپرسه یه دختر خوب سراغ نداری برا داداشم.اونم شماره مارو بهشون میده که چندبار زنگ میزنن که مامانی زهرا میگه من مشهدم دیگه بی خیال میشن تا 9 فروردین92 که بابایی میره کوه وقتی برمیگرده عمه جون میگه مامان پاشو یه جا زنگ بزنیم شاید بخت سعید باز شه (دلش برا بابایی سوخته ).خونه ما زنگ میزنن ما خونه نبودیم از اونطرف ما قرار نبود دیگه تا فارغ التحصیلی من خاستگار قبول کنیم.وقتی از مهمونی اومدیم آقاجون دید یه شماره غریبه رو تلفن افتاده گفتن حتما مهمون بوده می...